بابه مزاری

بنام خداوند
مرا دردیست اندر دل اگر گویم جهان سوزد
اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
چراغ ظلم ظالم تا دمی محشر نمی سوزد
اگر شبی سوزد شب دیگر نمی سوزد
*********
راستی وقتی ۲۲ حوت نزدیک میشود دلها انگار دوباره سوی غم کشیده میشود. روزهای غم زنده میشود ویاد های بابه اشک هارا جاری می سازد. تمام سال یک طرف ونزدیک شدن به ۲۲ حوت یک طرف. اگر تمام سال را به غم ودردو اشک واه خود سپری میکنیم. ولی وقتی به ۲۲ حوت نزدیک میشویم دلها درسوگی شخصی می نشیند که واقعا یک مرد بود دلها خودش پرغم میشود ویاد روزهای غم بیشتر از همیشه دلها را خونین میکند.انگار دلها خودش از ۲۲ حوت خبر میشود صدای می اندازد اندرون که محشری به پا میکند. این صدا از عمق دل کسانی است که دلهای شان خونین است. شهید مزاری که ما بابه صدا میکنیم واقعا مردی بود که برای ازادی وعدالت مردم کوشش میکرد. وهمیشه خواستار عدالت بود. او از میان مردم رنج وزحمت برخواسته بود ودرکنار رنجدیده گان زیست وبخاطر مردمش جان خودرا فدا کرد. بابه الگوی مبارزه بخاطر عدالت وازادی وبرابری در جامعه بوده که صدا ها خفه میشود ودریک جامعه نابرابر . مزاری خواستار همه ملیت ها بود در یک کشور ونفی هیچ کسی را نمیخواست. بابه بزرگ چنین میگوید!ما مردم افغانستانيم ، هيچ نژادي را نمي خواهيم نفي کنيم . ترکمن است ، هزاره است ، تاجيک است ، افغان است ، ايماق است و ديگر اقوام هستند . همه آنها بيايند در اين مملکت برادروار زندگي کنند و هر کس به حقوق شان برسند و هر کس در بارهء سرنوشت خودش تصميم بگيرد . من کوچکتر ازانم که درباره بابه مان بنویسم.گفتن برای او تنها دریک صفحه تمام نمیشود.
باید صفحه ها نوشت....
×××××××××××××××××××
یتیمی بدترین درد است
اشک از گوشه های چشمم نا خود اگاه جاری میشود انگار چیزی گم کردم.سرگردانم و دلم می تپد وغبار غم گرفته.به اسمان می بینم ابری است. مثلی دلی من غباری سیاه گرفته رنگ ابی اسمان خیره معلوم میشود. در اطرافم چیزی نمی بینم که دلم را خوش کند. حوصله خواندن ندارم وطاقت ونوشتن. فقط می چرخم دورم گاهی کنار پنجره می نشینم گاهی به طبیعت سفید برف می بینم بازهم چیزی دلم را خوش نمیکند. کنجی می نشینم وبه فکر فرو میروم دیروز چیزی شنیدم. فقط حوت .یعنی ماه حوت شده دوباره ۲۲ حوت نزدیک است.انگار دوباره روزهای غم فرا رسیده مثلیکه همین امروز بود بابای مان شهید شد.همه چیز زنده است در دلها یاد بابای مان روز های غم پائیز فصل .یادم نیست چند سالم بود کوچک بودم انوقت همه چیز مثل یک خواب بود. باور نمیشود بابای مان نباشد. نه نه! باورم نمیشود. انوقت همه چیز را فقط خواب می دیدم اشک می ریختم ولی درک نمیکردم دعا میکردم ولی نمی فهمیدم. به مرور زمان بیشتر فهمیدم بیشتر درک کردم وبیشتر اشنا شدم که ان مردم که است؟وچی کرده برای مردم مان؟وخواست های اون مرد چی بود؟چرا شهید شد؟ وهزاران سوال دیگر. با انکه حالا هم انقدر نمیدانم وکوچکتر از بیان در مورد ان مرد ام ولی بازهم همین قدر که ساده فهمیدم برایم ثابت کرده وسوالهایم را جواب گو شده. اهسته از جایم بلند میشوم وصفحه کمپیوترم را روشن میکنم با کلیک زدن در صفحه گوگل حرفهای در مورد ان مرد میخوانم ومیدانم که سالگرد بابای مان نزدیک است. امسال هم مثل سالهای قبل غوغای است وحرفهای که باید شنید وعمل کرد باید اموخت وبیاد داشت.باید نسل به نسل مرور کرد. امروز من تو واو وهمه بابا صدا میکنیم ایا بیاد داریم حرفهای بابای مانرا؟ ایا میدانیم چرا شهید شد؟ پس اگه بیاد داری بر خیز دیگر وقتی خوابیدن نیست. نگو من نگو تو نگو او فقط بگو عدالت فقط بگو حق. بابای مان همین را میخواست بابای مان برای همین شهید شد. بابای مان جان خودرا فدای ما کرد. پس ارام نشین بابای مان این را هم میخواهد که توبیدار باشی تو راهی اورا ادامه بده تو حق خودرا بگیری تو مثل او بر رنج دیده ها نظر اندازی واز انجا برخیزی ودر کینار انها یا به پایان راه برسی یا فدا شوی. یتیمی بدترین درد است بابا تو میدانی؟ لحظه به فکر زینب بابای مان می افتم که در اغوش مادر روز های غم را دید ولحظه های درد را او با بابا بزرگ شد ولی بابا کنارش نبود . بابا اورا در اغوش نگرفت. بابا اورا نبوسید .بابا برای او قصه نگفت. اما زینب بازهم صبور بود. زینب با هزاران درد ورنج بزرگ شد . زینب امروز بابا را می شناسد . برای بابا حرف میزند وقصه میگوید ومی سراید. ای زینب که صبوری از اسمت پیدا است صبور ومقاوم وبزرگ. تو تنها نیستی ما با تو ایم. زینب بابا صبورتر از همیشه میخواهیم تورا.
دیشب که مهتاب طلوع کرد
زینب کنار پنجره
شروع کرده به قصه ها
بازم غروب سرد است بابا
بازم خورشید
رنگ سرخ به خود گرفته است
بازم ابر ها تیره وحیران
گشته است
بازم قصه ها پر درد وغمناک گشته است
بازم این کهکشان ما
سرگردان با ابرها
از حنجره پر دردی اسمان میگوید
بابا بر تو سلام
اینجا من طلوع تورا
بربام های حق دیده ام
اینجا غروب خسته را
من پر حرف شنیده ام
بابا برتو سلام
اینجا من اسمی تورا
از زبان کودکی شنیدم
که حرف نمیزد
با با بر تو سلام ودرود ماقیقتبنام خداوند حقیقت
مرا دردیست اندر دل اگر گویم جهان سوزد
اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
چراغ ظلم ظالم تا دمی محشر نمی سوزد
اگر شبی سوزد شب دیگر نمی سوزد
*********
راستی وقتی ۲۲ حوت نزدیک میشود دلها انگار دوباره سوی غم کشیده میشود. روزهای غم زنده میشود ویاد های بابه اشک هارا جاری می سازد. تمام سال یک طرف ونزدیک شدن به ۲۲ حوت یک طرف. اگر تمام سال را به غم ودردو اشک واه خود سپری میکنیم. ولی وقتی به ۲۲ حوت نزدیک میشویم دلها درسوگی شخصی می نشیند که واقعا یک مرد بود دلها خودش پرغم میشود ویاد روزهای غم بیشتر از همیشه دلها را خونین میکند.انگار دلها خودش از ۲۲ حوت خبر میشود صدای می اندازد اندرون که محشری به پا میکند. این صدا از عمق دل کسانی است که دلهای شان خونین است. شهید مزاری که ما بابه صدا میکنیم واقعا مردی بود که برای ازادی وعدالت مردم کوشش میکرد. وهمیشه خواستار عدالت بود. او از میان مردم رنج وزحمت برخواسته بود ودرکنار رنجدیده گان زیست وبخاطر مردمش جان خودرا فدا کرد. بابه الگوی مبارزه بخاطر عدالت وازادی وبرابری در جامعه بوده که صدا ها خفه میشود ودریک جامعه نابرابر . مزاری خواستار همه ملیت ها بود در یک کشور ونفی هیچ کسی را نمیخواست. بابه بزرگ چنین میگوید!ما مردم افغانستانيم ، هيچ نژادي را نمي خواهيم نفي کنيم . ترکمن است ، هزاره است ، تاجيک است ، افغان است ، ايماق است و ديگر اقوام هستند . همه آنها بيايند در اين مملکت برادروار زندگي کنند و هر کس به حقوق شان برسند و هر کس در بارهء سرنوشت خودش تصميم بگيرد . من کوچکتر ازانم که درباره بابه مان بنویسم.گفتن برای او تنها دریک صفحه تمام نمیشود.
باید صفحه ها نوشت....
×××××××××××××××××××
یتیمی بدترین درد است
اشک از گوشه های چشمم نا خود اگاه جاری میشود انگار چیزی گم کردم.سرگردانم و دلم می تپد وغبار غم گرفته.به اسمان می بینم ابری است. مثلی دلی من غباری سیاه گرفته رنگ ابی اسمان خیره معلوم میشود. در اطرافم چیزی نمی بینم که دلم را خوش کند. حوصله خواندن ندارم وطاقت ونوشتن. فقط می چرخم دورم گاهی کنار پنجره می نشینم گاهی به طبیعت سفید برف می بینم بازهم چیزی دلم را خوش نمیکند. کنجی می نشینم وبه فکر فرو میروم دیروز چیزی شنیدم. فقط حوت .یعنی ماه حوت شده دوباره ۲۲ حوت نزدیک است.انگار دوباره روزهای غم فرا رسیده مثلیکه همین امروز بود بابای مان شهید شد.همه چیز زنده است در دلها یاد بابای مان روز های غم پائیز فصل .یادم نیست چند سالم بود کوچک بودم انوقت همه چیز مثل یک خواب بود. باور نمیشود بابای مان نباشد. نه نه! باورم نمیشود. انوقت همه چیز را فقط خواب می دیدم اشک می ریختم ولی درک نمیکردم دعا میکردم ولی نمی فهمیدم. به مرور زمان بیشتر فهمیدم بیشتر درک کردم وبیشتر اشنا شدم که ان مردم که است؟وچی کرده برای مردم مان؟وخواست های اون مرد چی بود؟چرا شهید شد؟ وهزاران سوال دیگر. با انکه حالا هم انقدر نمیدانم وکوچکتر از بیان در مورد ان مرد ام ولی بازهم همین قدر که ساده فهمیدم برایم ثابت کرده وسوالهایم را جواب گو شده. اهسته از جایم بلند میشوم وصفحه کمپیوترم را روشن میکنم با کلیک زدن در صفحه گوگل حرفهای در مورد ان مرد میخوانم ومیدانم که سالگرد بابای مان نزدیک است. امسال هم مثل سالهای قبل غوغای است وحرفهای که باید شنید وعمل کرد باید اموخت وبیاد داشت.باید نسل به نسل مرور کرد. امروز من تو واو وهمه بابا صدا میکنیم ایا بیاد داریم حرفهای بابای مانرا؟ ایا میدانیم چرا شهید شد؟ پس اگه بیاد داری بر خیز دیگر وقتی خوابیدن نیست. نگو من نگو تو نگو او فقط بگو عدالت فقط بگو حق. بابای مان همین را میخواست بابای مان برای همین شهید شد. بابای مان جان خودرا فدای ما کرد. پس ارام نشین بابای مان این را هم میخواهد که توبیدار باشی تو راهی اورا ادامه بده تو حق خودرا بگیری تو مثل او بر رنج دیده ها نظر اندازی واز انجا برخیزی ودر کینار انها یا به پایان راه برسی یا فدا شوی. یتیمی بدترین درد است بابا تو میدانی؟ لحظه به فکر زینب بابای مان می افتم که در اغوش مادر روز های غم را دید ولحظه های درد را او با بابا بزرگ شد ولی بابا کنارش نبود . بابا اورا در اغوش نگرفت. بابا اورا نبوسید .بابا برای او قصه نگفت. اما زینب بازهم صبور بود. زینب با هزاران درد ورنج بزرگ شد . زینب امروز بابا را می شناسد . برای بابا حرف میزند وقصه میگوید ومی سراید. ای زینب که صبوری از اسمت پیدا است صبور ومقاوم وبزرگ. تو تنها نیستی ما با تو ایم. زینب بابا صبورتر از همیشه میخواهیم تورا.
دیشب که مهتاب طلوع کرد
زینب کنار پنجره
شروع کرده به قصه ها
بازم غروب سرد است بابا
بازم خورشید
رنگ سرخ به خود گرفته است
بازم ابر ها تیره وحیران
گشته است
بازم قصه ها پر درد وغمناک گشته است
بازم این کهکشان ما
سرگردان با ابرها
از حنجره پر دردی اسمان میگوید
بابا بر تو سلام
اینجا من طلوع تورا
بربام های حق دیده ام
اینجا غروب خسته را
من پر حرف شنیده ام
بابا برتو سلام
اینجا من اسمی تورا
از زبان کودکی شنیدم
که حرف نمیزد
با با بر تو سلام ودرود ما
مرا دردیست اندر دل اگر گویم جهان سوزد
اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
چراغ ظلم ظالم تا دمی محشر نمی سوزد
اگر شبی سوزد شب دیگر نمی سوزد
*********
راستی وقتی ۲۲ حوت نزدیک میشود دلها انگار دوباره سوی غم کشیده میشود. روزهای غم زنده میشود ویاد های بابه اشک هارا جاری می سازد. تمام سال یک طرف ونزدیک شدن به ۲۲ حوت یک طرف. اگر تمام سال را به غم ودردو اشک واه خود سپری میکنیم. ولی وقتی به ۲۲ حوت نزدیک میشویم دلها درسوگی شخصی می نشیند که واقعا یک مرد بود دلها خودش پرغم میشود ویاد روزهای غم بیشتر از همیشه دلها را خونین میکند.انگار دلها خودش از ۲۲ حوت خبر میشود صدای می اندازد اندرون که محشری به پا میکند. این صدا از عمق دل کسانی است که دلهای شان خونین است. شهید مزاری که ما بابه صدا میکنیم واقعا مردی بود که برای ازادی وعدالت مردم کوشش میکرد. وهمیشه خواستار عدالت بود. او از میان مردم رنج وزحمت برخواسته بود ودرکنار رنجدیده گان زیست وبخاطر مردمش جان خودرا فدا کرد. بابه الگوی مبارزه بخاطر عدالت وازادی وبرابری در جامعه بوده که صدا ها خفه میشود ودریک جامعه نابرابر . مزاری خواستار همه ملیت ها بود در یک کشور ونفی هیچ کسی را نمیخواست. بابه بزرگ چنین میگوید!ما مردم افغانستانيم ، هيچ نژادي را نمي خواهيم نفي کنيم . ترکمن است ، هزاره است ، تاجيک است ، افغان است ، ايماق است و ديگر اقوام هستند . همه آنها بيايند در اين مملکت برادروار زندگي کنند و هر کس به حقوق شان برسند و هر کس در بارهء سرنوشت خودش تصميم بگيرد . من کوچکتر ازانم که درباره بابه مان بنویسم.گفتن برای او تنها دریک صفحه تمام نمیشود.
باید صفحه ها نوشت....
×××××××××××××××××××
یتیمی بدترین درد است
اشک از گوشه های چشمم نا خود اگاه جاری میشود انگار چیزی گم کردم.سرگردانم و دلم می تپد وغبار غم گرفته.به اسمان می بینم ابری است. مثلی دلی من غباری سیاه گرفته رنگ ابی اسمان خیره معلوم میشود. در اطرافم چیزی نمی بینم که دلم را خوش کند. حوصله خواندن ندارم وطاقت ونوشتن. فقط می چرخم دورم گاهی کنار پنجره می نشینم گاهی به طبیعت سفید برف می بینم بازهم چیزی دلم را خوش نمیکند. کنجی می نشینم وبه فکر فرو میروم دیروز چیزی شنیدم. فقط حوت .یعنی ماه حوت شده دوباره ۲۲ حوت نزدیک است.انگار دوباره روزهای غم فرا رسیده مثلیکه همین امروز بود بابای مان شهید شد.همه چیز زنده است در دلها یاد بابای مان روز های غم پائیز فصل .یادم نیست چند سالم بود کوچک بودم انوقت همه چیز مثل یک خواب بود. باور نمیشود بابای مان نباشد. نه نه! باورم نمیشود. انوقت همه چیز را فقط خواب می دیدم اشک می ریختم ولی درک نمیکردم دعا میکردم ولی نمی فهمیدم. به مرور زمان بیشتر فهمیدم بیشتر درک کردم وبیشتر اشنا شدم که ان مردم که است؟وچی کرده برای مردم مان؟وخواست های اون مرد چی بود؟چرا شهید شد؟ وهزاران سوال دیگر. با انکه حالا هم انقدر نمیدانم وکوچکتر از بیان در مورد ان مرد ام ولی بازهم همین قدر که ساده فهمیدم برایم ثابت کرده وسوالهایم را جواب گو شده. اهسته از جایم بلند میشوم وصفحه کمپیوترم را روشن میکنم با کلیک زدن در صفحه گوگل حرفهای در مورد ان مرد میخوانم ومیدانم که سالگرد بابای مان نزدیک است. امسال هم مثل سالهای قبل غوغای است وحرفهای که باید شنید وعمل کرد باید اموخت وبیاد داشت.باید نسل به نسل مرور کرد. امروز من تو واو وهمه بابا صدا میکنیم ایا بیاد داریم حرفهای بابای مانرا؟ ایا میدانیم چرا شهید شد؟ پس اگه بیاد داری بر خیز دیگر وقتی خوابیدن نیست. نگو من نگو تو نگو او فقط بگو عدالت فقط بگو حق. بابای مان همین را میخواست بابای مان برای همین شهید شد. بابای مان جان خودرا فدای ما کرد. پس ارام نشین بابای مان این را هم میخواهد که توبیدار باشی تو راهی اورا ادامه بده تو حق خودرا بگیری تو مثل او بر رنج دیده ها نظر اندازی واز انجا برخیزی ودر کینار انها یا به پایان راه برسی یا فدا شوی. یتیمی بدترین درد است بابا تو میدانی؟ لحظه به فکر زینب بابای مان می افتم که در اغوش مادر روز های غم را دید ولحظه های درد را او با بابا بزرگ شد ولی بابا کنارش نبود . بابا اورا در اغوش نگرفت. بابا اورا نبوسید .بابا برای او قصه نگفت. اما زینب بازهم صبور بود. زینب با هزاران درد ورنج بزرگ شد . زینب امروز بابا را می شناسد . برای بابا حرف میزند وقصه میگوید ومی سراید. ای زینب که صبوری از اسمت پیدا است صبور ومقاوم وبزرگ. تو تنها نیستی ما با تو ایم. زینب بابا صبورتر از همیشه میخواهیم تورا.
دیشب که مهتاب طلوع کرد
زینب کنار پنجره
شروع کرده به قصه ها
بازم غروب سرد است بابا
بازم خورشید
رنگ سرخ به خود گرفته است
بازم ابر ها تیره وحیران
گشته است
بازم قصه ها پر درد وغمناک گشته است
بازم این کهکشان ما
سرگردان با ابرها
از حنجره پر دردی اسمان میگوید
بابا بر تو سلام
اینجا من طلوع تورا
بربام های حق دیده ام
اینجا غروب خسته را
من پر حرف شنیده ام
بابا برتو سلام
اینجا من اسمی تورا
از زبان کودکی شنیدم
که حرف نمیزد
با با بر تو سلام ودرود ما
فرزندان بابه